با بابای زهرا حرف زدم خیلی شاکی بود با هم بحثمون شد
اما من بهش پیام دادم چند دقیقه بعد و ازش معذرت خواستم
بالاخره اون بزرگتره من نباید بحث میکردم..اونم گفت زهرا نامزد کرده
انگار حقیقت داره که زهرا بعد تموم شدن درسش منو قال گذاشتو رفت
اما من واقعا باور نکردم که نامزد کرده باشه..چون بهش اعتماد داشتم
امکان نداشت زهرا با احساسم بازی کنه...
حالا هر چی که هست منو تنهاییم موندیم همون مثل 3سال پیش
که زهرا منو اون موقع یهو تنها گذاشت حداقل اون موقع ناراحتم نکرد
من از باباش حلالیت خواستم ..چون میدونم دخترشو خیلی دوس داره بهش چیزی نگفتم
من به زهرا محبت کردم هیچیم نخواستم عوضش اما اون منو تنها گذاشتو رفت
خدایا تو چرابهش نگفتی پس..خیلی ناراحتم
من همه کارارو میکردم به خاطر زهرا اما زهرا منو تنهاگذاشت
از من ناراحت شد...شایدم حق داره ازم ناراحت باشه
زهرا اگه زمانی اینجارو دیدی منو بببخش از تمام وجودم میخوام ببخشی
کاش میذاشتی بیام خواستگاریت..امیدم به خداست
من همیشه منتظر میمونم زهرا
نظرات شما عزیزان:
|