اینجا تبدیل شد به خاطرات
خاطراته تلخ و شیرین که اخرش تخلیه
زهرا حتی به پیشنهادم فکر نکرد تا فرصتی بده
برم خواستگاریش..من میخواستم برم خواستگاریش
اما اون همش از من ناراحته
دیگه نمیشه که بهش زور کرد
شاید بهم اعتماد نداره و نمیخواد با هم باشیم
هر چی که بود حتی نذاشت حرفامو بزنمو تموم بشه
عید هم داره کم کم میرسه
از اینجا بهش عیدو تبریک میگمو
براش ارزوی بهترینارو میکنم
منتظر میمونم
کاش میشد فرصتی بده
کاش میذاشت جبران کنمو از دلش دربیارم
اما اون اصلا نمیذاره..شاید دوست نداره
دلتنگشم که بودم بهش نگقتم تا ناراحت نشه
اما من هر چی نگفتمو پا رو دلم گذاشتم اون جوره دیگه برداشت کرد
زهرا منو ببخش؟سخته؟جبران میکنم
چرا بهم یه فرصت خیلی خیلی کوتاه نمیدی
من نامزد کردنشو باور نکردم اصلا نمیدونم چرا باور نمیکنم
توکل به خدا..امیدورام از من ناراحت نباشه شاید زمانی بدونه
اشتباه فکر میکرده در موردم که اونجوری گفت بهم
من این مدت حاظر نشدم با کسی باشم به خاطر زهرا
چون بهش ارزش میدم خیلی زیاددد
اما اون همش جوره دیگه متوجه میشه و بهم هر چی میخواد میگه
فقط میخواستم از دلش در بیارم کاش فرصتی داشتمم
زهرا از من ناراحت نباش من چیزی نمیخواستم جز یه فرصت کوتاه
حرفاشو میذارم پای عصبانیتش و ناراحتیش
و هیچ چی بهش نگفتم
شاید اینارو هیچ وقت نبینه اما زمانی میشه متوجه بشه که
من واقعا میخواستم اون همیشه خوشحال بشه
الان که تو جامعه ما خیانت راحت شده اما من همیشه بهش ارزش گذاشتم
و فقط خواستم خوشحالش کنم اصلا به این فکر نمیکردم که بهم حتما بله بگه
چون اون ازاده و هر کاری بخواد میکنه اگرم به من اعتماد داشت فرصتی میدادو
به پیشنهاد فکر میکرد تا برم خواستگاریش
حالا که دیگه تنهام.
نظرات شما عزیزان: