خیلی خستم یکمیم سرما خوردم انگار
از باشگاه اومدم اصلا حال ندارم
از زهرا هم خبری ندارم سر نماز همیشه دعاش میکنم
شاید یه روز اومد اینجا دونست منتظرشم اگرم اومد دید نیستم
حتما مردم...کاش فقط سر سوزنی بهم اعتماد داشت کاش...
زهرا منتظرم ....حداقل انقدر بهم اعتماد میداشتی تا....
زهرا هر شب و هر روزام جز سیاهی نیست کاش اعتمادی که من به تو
داشتم توام همون اندازه بهم اعتماد داشتی...
فهمیدم خانوادش بیشتر از زهرا بهم اعتماد داشتن
اگر زهرا بهم اعتماد داشت میذاشت گذر زمان حلش کنه
نه تنهام بذاره...من اصلا شناختی از خانوادش نداشتم
وقتی ازشون شناخت پیدا کردم که فهمیدم بهم اعتماد دارن
اون موقع بود که کار خدارو دیدم فهمیدم چقدر هوامو داره
اما خدایا الان چی؟
خودت میدونی اگه غیر این بود اگه میدونستم خانوادش نمی خوان
هیچ وقت اینطور عاشقش نمیشدم...
حتی نشد اینو بهش بگم...شاید میخندید...چون منم
وقتی گفت خانوادش...فقط خندیدم ,کاش میگفتم
اونطور نیست...زهرا؟کجایی؟کجایی بدونی چه ها گذشت
از من ناراحت شدی اما من نگفتم کاش خودت یه زمانی پی
ببری ..کاش...
...
نظرات شما عزیزان:
|